۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

یک روز یک عمر-بخش سوم

دنبال چيزي مي گشتند كه چشمهاي ما را ببندند ولي چيزي پيدا نمي شد، با خشم يقه پيراهن مرا باز كردند و با تيغ زير پيراهن مرا بريدند بطوريكه فقط يقه و آستين هايش باقي مانده بود، محكم چشمهاي ما را بستند. از اين لحظه ظلمات و تاريكي شروع شد. خيلي زجر آور بود. عبدالرحيم كه كنار من بود مرتب مي گفت: مي خواهند ما را تير باران كنند! ولي من ته دلم قرص بود و اصلا" احساس ترس و نگراني نداشتم فقط از اين چشم بند لعنتي خيلي شاكي بودم. جايي را نمي ديدم و عراقي ها با قنداق تفنگ و داد و فرياد ما را راهنمايي ميكردند و به جايي ميبردند. اطرافمان سر و صداي خيلي زياد بود و نمي دانستم تنها هستم يا ديگران هم با من هستند. حدود سي يا چهل دقيقه به این منوال گذشته بود كه كسي بازوي چپ من را گرفت و به يك سو كشيد. بعد از هدايت من به چند مسير چشمهايم را باز كرد. تعجب كردم در يك سنگر ديگر بودم كه هيچكس نبود و فقط همان سرباز كه چشمم را باز كرده بود در حال باز كردن سيم تلفن از بازوهايم بود، جلو درب سنگر را با پتويي پوشانده بودند و نور داخل سنگر خيلي كم بود. وقتي دستهايم را باز كرد احساس كردم يك كوه بزرگ را از روي كتفهايم برداشتند بی اختیار با اشاره از او تشكر كردم و سرباز عرافي به من گفت:
- «أنت شيعي؟»
- «نعم»
با خوشحالي گفت:
- «أنا هم شيعي مال كربلا»
به حدی خوشحال شده بودم که تمام دردها را فراموش كردم. به گوشه اي از سنگر رفت و يك ظرف ساولن بهمراه مقداري باند و پنبه آورد و با حوصله و دقت بسيار زخمهاي صورتم كه از گونه تا بيني و چشم چپ ادامه داشت را شست و دو تکه چسب زخم را بصورت ضربدر روي آن زد و با يك تكه باند دوباره دستهايم را بست البته از مچ، نه از بازو و با تكه باندي ديگر چشمهايم را بست ولي باند آنقدر نازك بود كه همه جا را بخوبي ميديديم. تمام اين كارها را با لبخند و نگراني كه به ظاهرمي ترسيد - كسي او را ببينيد- انجام داد و مرا از منگنه خارج كرد و در ستوني كه اسراء در آن قرار داشتند رها و به آرامي آنجا را ترك كرد. حالا ديگر همه جا را ميديديم ولي بايد وانمود ميكردم كه جائي را نمي بينيم. گهگاه خودم را به ديواره سنگرهاي مي زدم يا به عمد پايم را روي موانع ميگذاشتم. عراقي ها داشتند از اسراء عكس و فيلم برداري مي كردند و چندين بار از همه جهات فيلم ـ عكس مي گرفتند و دوباره ما را جابجا کرده و باز عكس مي گرفتند. سپس يك پارچ آب كه پر از يخ با يك ليوان شيشه اي بهمراه چند نان سانديچي آوردند، يك سرباز ليوان آب را جلو صورت اسراء مي گرفت و ديگري وانمود مي كرد در حال گذاشتن نان در دهان اسراء است، فيلم و عكس مي گرفتند ولي دوربين كه حركت مي كرد آب را به زمين مي ريختند و نان را برمي گرداندند. مجروحين را نيز به همين شيوه مورد تبليغات قرار ميدادند و آنهايي كه نمي توانستند راه بروند توسط سربازان روي زمين كشيده ميشدند. سپس ما را به نزديكي يك كاميون نظامي هدايت كردند و چند سرباز قوي هيكل عراقي اسراء را مانند كيسه داخل كاميون ريختند.
بيچاره مجروحان كه از شدت اين فشارها داد و بيداد مي كردند و گرماي هوا و تشنگي نيز مصمم تر آزارش را شروع كرده بود دو سرباز مسلح هم سوار شدند و كاميون حركت كرد. جاده سخت ناهموار بود و كاميون با سرعت زيادی حركت مي كرد بطوريكه همه اسراء در دست اندازها به هوا پرت مي شدند و این نوسان باعت تشدید درد می شد. در حالیکه با چشم و دستان بسته قادر به حفظ خود نبودند.
از حرکت کامیون بیش از یک ساعت گذشت بطوريكه تعداد زيادي از بچه ها بي هوش شده بودند و بقيه هم از درد و خونريزي و جاي تير و تركش ها ناله مي كردند. بالاخره كاميون لعنتي در يك پادگان كه بنظر می رسید قبل از آن فرودگاه بوده ايستاد و دوباره همه را مانند كيسه به پائين پرت كردند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر