۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

یک روز یک عمر-بخش چهارم

پس از اتمام سر و صداي تخليه اسراء كه 23 نفر بودند همه را كنار ديوار يك ساختمان كه ضلع شرقي آن بطور کامل با كيسه هاي پر از شن و ظاهری زیبا مستحكم شده بود نشاندن و در مقابل تابش نور خورشيد كه حالا خيلي داغ شده بود و آدم را ميسوزاند قرار دادند و بچه ها را يكي يكي براي بازجوئي به داخل ساختمان مي بردند و سربازان عراقي نيز در اين میان مشغول آزار و اذيت بچه ها بودند. احساس تشنگي و گرماي شديد موجب سردرد و درد بسيار شده بود و افراد زخمي ديگر تحمل اين وضعيت را نداشتند. بازجوئي هر نفر حدود 20- 15 دقيقه طول مي كشيد و بالاخره نوبت من شد و دو سرباز قوي هيكل دو بازوي وي مرا گفتند و از زمين بلند كردند و بسوي ورودي ساختمان بردند و من هم وانمود ميكردم که به هیچ وجه جايي را نمي بينيم. از يك راهرو باريك گذشتيم و در مقابل درب دو لنگه بزرگي كه فقط يكي از آنها باز شده بود ايستادند و پس از اخذ اجازه مرا وارد اتاق كردند. هواي خنك و نسيم باد کولر گازي براي لحظه اي مرا ميخكوب كرد و نمي دانستم احساس خوبي دارم يا بد. چشمهايم را باز كردند، حالا بهتر همه چيز را ميديدم يك اتاق بزرگ با دو عدد ميز دراز در وسط آن كه روي يكي از ميزها حدود 20 عدد گوشي تلفن وجود داشت و كنار ديوار يك دستگاه بي سيم بزرگ بود كه تا به آن موقع نمونه اش را نديده بودم. برديوار نقشة بزرگي وجود داشت كه شايد به 15 متر مربع ميرسيد. حدود 10 يا 12 نفر در اتاق حضور داشتند كه همگي افسر بودند و چند نفر فقط تلفن و بي سيم را جواب مي دادند يك سرگرد عراقي پشت ميز بزرگ نشسته بود و به سربازي كه كنار من بود به عربي سئوالاتي كرد و سرباز هم كه خيلي خوب فارسي بلد بود ترجمه مي نمود و من به سئوالات انفرادي از قبيل اسم و گروهان و دسته و … جواب دادم.
افسر عراقي پرسيد:
- چند سال داري؟
- 17 سال.
- نه تو بچه هستي! فقط 12 سال داري؟
- لزومي ندارد دروغ بگويم! من سال دوم دبيرستان هستم.
سپس گفت:
- اسم فرمانده شما چه بود؟
من هم اسم يكي از بچه ها كه در عمليات شهيد شده بود را گفتم و محل آموزش را نيز نزديكي شهر دهلران گفتم. در نهایت افسر عراقي گفت:
- اگر اين سئوال آخر را جواب بدهي كه هيچ ! ولي اگر جواب ندهي شكنجه ميشوي.
من هم گفتم:
- اگر جواب شما را درست بگويم آيا بمن آب ميدهيد؟
- بله.
سپس پرسيد:
- در اين عمليات كه شما انجام داديد نيروهاي عراقي بيشتر كشته شدند يا ايراني؟
- عراقي ها بيشتر كشته شدند.
- چرا؟
- چون ما پراكنده بوديم و يكي يكي تپه ها را مي گرفتيم. ولي نيروهاي شما در سنگرهاي تجمعي بودند و با اصابت آر.پي.جي و نارنجك همه از بين رفتند.
افسر عراقي با عصبانيت از جا بلند و بسوي من حمله ور شد که افسر مافوق او مانع شد و دستور داد مرا از اتاق بيرون ببرند. وقتي خواستند چشمهايم را ببندند تقاضاي آب كردم كه هر دو سرباز چنان مرا هل دادند كه با سر به درب ورودي خوردم و دوباره خونريزي از زير چسب زخم شروع شد و آنها كشان كشان مرا به بقيه اسراء رساندند.كم كم تشنگي غلبه كرده بود و آه و ناله بچه ها در آمده بود و هر كس با زبان فارسي يا عربي تقاضاي آب ميكرد. بالاخره عراقي ها يك آفتابه قرمز رنگ بزرگ را آوردند و لوله آنرا توي دهان ما مي كردند و اجازه مي دادند چند قطره آب بخوريم. نمي دانم چه آبي بود مزه تلخ و نا‌آشنايي داشت ولي از تشنگي بهتر بود. ما را به خط كرده و سوار چند دستگاه لندكروز نموده و از پادگان خارج کردند.

۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

یک روز یک عمر-بخش سوم

دنبال چيزي مي گشتند كه چشمهاي ما را ببندند ولي چيزي پيدا نمي شد، با خشم يقه پيراهن مرا باز كردند و با تيغ زير پيراهن مرا بريدند بطوريكه فقط يقه و آستين هايش باقي مانده بود، محكم چشمهاي ما را بستند. از اين لحظه ظلمات و تاريكي شروع شد. خيلي زجر آور بود. عبدالرحيم كه كنار من بود مرتب مي گفت: مي خواهند ما را تير باران كنند! ولي من ته دلم قرص بود و اصلا" احساس ترس و نگراني نداشتم فقط از اين چشم بند لعنتي خيلي شاكي بودم. جايي را نمي ديدم و عراقي ها با قنداق تفنگ و داد و فرياد ما را راهنمايي ميكردند و به جايي ميبردند. اطرافمان سر و صداي خيلي زياد بود و نمي دانستم تنها هستم يا ديگران هم با من هستند. حدود سي يا چهل دقيقه به این منوال گذشته بود كه كسي بازوي چپ من را گرفت و به يك سو كشيد. بعد از هدايت من به چند مسير چشمهايم را باز كرد. تعجب كردم در يك سنگر ديگر بودم كه هيچكس نبود و فقط همان سرباز كه چشمم را باز كرده بود در حال باز كردن سيم تلفن از بازوهايم بود، جلو درب سنگر را با پتويي پوشانده بودند و نور داخل سنگر خيلي كم بود. وقتي دستهايم را باز كرد احساس كردم يك كوه بزرگ را از روي كتفهايم برداشتند بی اختیار با اشاره از او تشكر كردم و سرباز عرافي به من گفت:
- «أنت شيعي؟»
- «نعم»
با خوشحالي گفت:
- «أنا هم شيعي مال كربلا»
به حدی خوشحال شده بودم که تمام دردها را فراموش كردم. به گوشه اي از سنگر رفت و يك ظرف ساولن بهمراه مقداري باند و پنبه آورد و با حوصله و دقت بسيار زخمهاي صورتم كه از گونه تا بيني و چشم چپ ادامه داشت را شست و دو تکه چسب زخم را بصورت ضربدر روي آن زد و با يك تكه باند دوباره دستهايم را بست البته از مچ، نه از بازو و با تكه باندي ديگر چشمهايم را بست ولي باند آنقدر نازك بود كه همه جا را بخوبي ميديديم. تمام اين كارها را با لبخند و نگراني كه به ظاهرمي ترسيد - كسي او را ببينيد- انجام داد و مرا از منگنه خارج كرد و در ستوني كه اسراء در آن قرار داشتند رها و به آرامي آنجا را ترك كرد. حالا ديگر همه جا را ميديديم ولي بايد وانمود ميكردم كه جائي را نمي بينيم. گهگاه خودم را به ديواره سنگرهاي مي زدم يا به عمد پايم را روي موانع ميگذاشتم. عراقي ها داشتند از اسراء عكس و فيلم برداري مي كردند و چندين بار از همه جهات فيلم ـ عكس مي گرفتند و دوباره ما را جابجا کرده و باز عكس مي گرفتند. سپس يك پارچ آب كه پر از يخ با يك ليوان شيشه اي بهمراه چند نان سانديچي آوردند، يك سرباز ليوان آب را جلو صورت اسراء مي گرفت و ديگري وانمود مي كرد در حال گذاشتن نان در دهان اسراء است، فيلم و عكس مي گرفتند ولي دوربين كه حركت مي كرد آب را به زمين مي ريختند و نان را برمي گرداندند. مجروحين را نيز به همين شيوه مورد تبليغات قرار ميدادند و آنهايي كه نمي توانستند راه بروند توسط سربازان روي زمين كشيده ميشدند. سپس ما را به نزديكي يك كاميون نظامي هدايت كردند و چند سرباز قوي هيكل عراقي اسراء را مانند كيسه داخل كاميون ريختند.
بيچاره مجروحان كه از شدت اين فشارها داد و بيداد مي كردند و گرماي هوا و تشنگي نيز مصمم تر آزارش را شروع كرده بود دو سرباز مسلح هم سوار شدند و كاميون حركت كرد. جاده سخت ناهموار بود و كاميون با سرعت زيادی حركت مي كرد بطوريكه همه اسراء در دست اندازها به هوا پرت مي شدند و این نوسان باعت تشدید درد می شد. در حالیکه با چشم و دستان بسته قادر به حفظ خود نبودند.
از حرکت کامیون بیش از یک ساعت گذشت بطوريكه تعداد زيادي از بچه ها بي هوش شده بودند و بقيه هم از درد و خونريزي و جاي تير و تركش ها ناله مي كردند. بالاخره كاميون لعنتي در يك پادگان كه بنظر می رسید قبل از آن فرودگاه بوده ايستاد و دوباره همه را مانند كيسه به پائين پرت كردند.

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

یک روز یک عمر-بخش دوم

كسي جواب نداد. فرياد زد:
- «تكلم انكليزي؟»
باز هم سكوت.
- «تكلم تركي؟»
سيد كه اهل ده بيد فارس بود گفت:
- تركي بلدم.
يك افسر عراقي كه حدود 200 كيلوگرم وزن داشت و برخلاف ديگر عراقي ها چهره اي سرخ و سفيد و موهاي بور داشت بالاي سر سيد آمد و با سرعت زياد شروع به صحبت کردن به تركي شد. سيد كم آورده بود و نمي توانست جواب بدهد ناچار ساكت مانده بود و سربازان عرافي نيز با علاقه منتظر جواب دادن سيد بودند و او همچنان سكوت كرده بود. ناگهان افسر عراقي با چوبدستي خود شروع به داد و بيداد كرد. ما كه عربي بلد نبوديم ولي از لحن و برخورد آنها بوي ناسزا و تهديد بخوبي بشام ميرسيد. چند دقيقه بعد يك افسر ديگر عراقي كه سيه چرده و جثه كوچكي داشت نیز به آنها پيوست و پس از صحبت كوتاهي بالاي سرمن كه از چپ نفر اول بودم آمد و گفت:
- «چه اسمك؟»
اول نفهميدم ولي تأكيد كرد:
- «بابا اسم»
منظورش را فهميدم ولي نخواستم جواب بدهم. گويي او هم متوجه شده بود. نگاه غضب آلودي به من كرد و کلت كمري خود كه دسته سفيد آن مانند سنگ مرمر ميدرخشيد را درآورد و روي شقيقه ام گذاشت و با فرياد گفت:
- «چه اسمك؟»
سریع اسم و فاميلي خود را گفتم و به سربازي كه با قلم و كاغذ آماده ايستاده بود دستور داد ثبت كنند و سپس سراغ سيد عبدالرحيم و بقیه رفت و آنها هم بي هيچ مقاومتي اسمهاي خود را گفتند.
بجز دو نگهبان بقيه از سنگر خارج شدند. حدود نيم ساعت روي آن تكه ابر افتاده بوديم. بازوها و كتف هايم درد عجيبي داشتند و هرچه به عراقي ها اشاره كردم كه لااقل مچ دستهايمان را ببندند، توجهي نمي كردند و هراز گاهي با لگد يا قنداق تفنگ به ما مي زدند و مي خنديدند. ناگهان هردو خبردار ايستادند و خنده در صورتشان خشک شد؛ يك افسر با عينك دودي وارد شد و چيزي به سربازان گفت و آنها نيز احترام گذاشتند و به همراه آن دو سرباز سراغ ما آمدند و شروع به جستجوي لباسهايمان كردند. در جيب پيراهن من يك مهر و جانماز بهمراه يك قرآن كوچك بود كه عراقي ها آنها را درآوردند و مدام مي گفتند: «مجوس مجوس».
بسراغ جيبهاي شلوارم رفتند كه تعدادي فشنگ كلاش را براي روز مبادا در آنها گذاشته بودم. با ديدن فشنگها خيلي عصباني شدند و با مشت و لگد به جانم افتادند و كل دو جيب بغل شلوارم را با سرنيزه كندند و سپس پوتين هايم را در آوردند و يكي از آنها صاحبش شد. پلاك سينه ام را نيز بهمراه ساعت و مقداري وجه نقد و غيره را برداشتند و به سراغ ديگران رفتند و هرچه داشتيم به یغما بردند.

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

یک روز یک عمر-بخش اول

يك روز يك عمر
سرانجام عمرکوتاه شب به پایان رسید و خورشيد آرام آرام پرتوی نورش را آشکار نمود. به گمانم حوالي ساعت 5/7 صبح بود در چاله اي كه بسختي جاي دو نفر مي شد پناه گرفته بوديم، چنان نزدیک هم بودیم که به وضوح صدای ضربان قلب سید را حس می کردم . یک...دو ... سه و... گمان می کنم دو یا سه تركش خورده بود و چند ساعتی از بدن هردويمان خون رفته بود، ديگر اميدي به نجات نبود و با پيدا شدن سر و كله تكاوران عراقي از اسارت خود مطمئن شده بوديم. ما دو نفر با يك اسلحه كلاش و يك خشاب نصفه و دو نارنجك چهل تكه و دو بدن آش و لاش در محاصره يك گردان كماندوي تازه نفس عراقي بوديم. اطمینان داشتم كه عراقي ها قصد كشتن ما را ندارند و فقط منتظر بازكردن معبر و ورود به ميدان مين هستند اگر نه همان تيري را كه به روي پاي سيد زدند مي توانستند به آساني در پيشاني من بكارند. سيد حالش بدتر از من بود و هر از گاهی از حال میرفت ولي من بيشتر حواسم جمع بود و میرفتم که خودم را براي سرنوشتي بسيار مبهم و پيچيده آماده کنم.
به خودم نهیب میزدم؛ روز اول كه بدون اجازه خانواده از خانه فرار كردم و به جبهه آمدم پيه همه چيز را به تنم ماليدم، اکنون نیز بايد مردانه با اين مشكل روبرو شوم و ذره اي كم نياورم. غرق افکار بودم كه عراقي ها سر رسيدند. يك افسرعراقي كه حداقل چهار برابر من جثه داشت يقه مرا از پشت گرفت و مانند هندوانه به بيرون از چاله پرتاب كرد و بسراغ سيد كه كمي از من درشت تر بود رفت. سپس با كمك دو عراقي ديگر دستهايمان را از پشت با سيم تلفن و از ناحيه بازو بسته و به بيرون از ميدان مين بردند. بعد از پذيرائي كوچكي به يك وانت كه حامل بي سيم مادر بهمراه مجروح عراقي انتقال دادند و وانت حامل ما به حرکت درآمد. نمی دانم ولی انگار آن روز جنگ تعطیل شده بود، حتي صداي یک تير هم بگوش نمي رسيد.
مترصد فرود آمدن خمپاره اي يا گلوله توپي بودم كه راه فراری را برايمان فراهم کند. ولي انگار روزگار دست به سینه و همنوا با دوست و دشمن سكوت كرده و سر تسلیم فرود آورده بودند تا عراقي ها بی دغدغه ما را به پشت خط انتقال دهند.
از يك خاكريز گذشتيم، دهها تانك و نفربر بصورت منظم صف كشيده بودند. انگار به پیک نیک آمده اند، اصلاً عراقي ها به سنگرها عادت نداشتند. بیشترشان لباسهاي اتو كشیده و پوتين هاي واكس زده به تن کرده بودند. مبهوت مانده بودم که اينجا چه خبر است! شب حمله به ما گفته بودند در اين خط نيروهاي جیش الشعبی (نیرو های مردمی ارتش عراق) هستند و توان جنگيدن ندارند ولي اکنون همه كماندو و تكاور با لباسهاي پلنگي بودند. تجهيزات همه نو بودند بنظرم تازه به اين منطقه آمده اند. كمي جلوتر كه رفتيم ديدم هنوز عراقي ها جنازه های حمله شب گذشته را منتقل نكرده اند و قيامت آنها در خط دوم است نه اول. تازه فهميدم كه در حمله ديشب ما كليه نيروهاي اين خط نابود شده اند و اينها نيروهاي جديد هستند كه بتازگی آمده اند. وانت در جلو يك سنگر كه با سليقه خاصي توسط گوني درست شده بود و سقف آنرا الوارهاي كلفتي پوشانده بودند ايستاد و ما را مانند كيسه به داخل سنگر انداختند. یکدفعه متوجه عبدالرحيم که او هم اسير و داخل همان وانت بوده شدم ولي من او را نديده بودم. وسط سنگر يك ابر بزرگ سفيد رنگ افتاده بود كه ما را روي آن انداختند و دیری نپائید که با خون سرخ رنگی که از بدنمان میرفت یا روی لباسمان یادگاری نوشته بودند، به رنگ قرمز مبدل شد. چند دقيقه بعد چند افسر عراقي بالاي سرما آمدند و يكي از آنها گفت:
- «تكلم عربي؟»

۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

عملیات قدس 3- بخش پنجم

بچه ها تپه را فتح کردند و با دستور فرمانده بسوی تپه بعدی حرکت کردیم. وقتی از تپه سرازیر شدیم تعداد ما فقط 15 نفر و بقیه بچه ها در منطقه شهید و یا مجروح شده بودند. به زحمت خودمان را به دامنه ی تپه بعدی رساندیم و قرار شد فرمانده دسته بهمراه بی سیم چی و هشت نفر دیگر تپه را دور و راه را برای عبور بقیه باز کنند. هنوز از جناح چپ زیر آتش قرار داشتیم، با دست سنگرهای کوچکی برای حفاظت خودمان درست کردیم. بسیجی که کنار من بود اسمش خواجه و از اهالی خورموج در استان بوشهر بود که ناگهان تیری به بازویش اصابت نمود. نزدیکش شدم و با چفیه خودم زخمش را بستم و او را به قسمت دیگری از دامنه تپه بردم. صدایی بانگ زد
- بیائید از این منطقه برویم وگرنه همه کشته می شویم.
منبع صدا را جستجو کردم، یکی از بسیجیان بود. فریاد زنان و درحالیکه اسلحه اش را بطرف عراقی ها گرفته بود به جلو میرفت. به ناگاه انفجاری مهیب قلبها را به تپش واداشت و آن رزمنده درست پیش چشمانم تکه تکه شد. مین والمر هر دو پایش و قسمتی از شکم و پشتش را از بین برده بود. انفجار دوم هم نصیب من شد و چند ترکش بصورتم خورد. احساس کردم ترکش ها درست در چشم چپم خورده اند. ناامید روی زمین افتادم و برای چند لحظه هیچ حرکتی نکردم. از ترس کور شدن تمام توانم را از دست دادم و چند لحظه ای احساس کردم روحم دارد از جسمم خارج می شود و برای مدتی آرزو کردم ای کاش همین الان شهید شوم. اما روزگار طور دیگری برایم رقم خورد.
صدای عجیبی شنیدم که مرا با اسم صدا زد و گفت:"بلند شو تو سالم هستی".
بدون هیچ تردیدی از جا بلند شدم. دستم را روی چشم راستم گذاشتم و با دیدن منوّر سبزی که در آسمان میدرخشید مطمئن شدم که کور نشده ام. هرگز نتوانستم صاحب آن صدا را پیدا کنم. صدا چنان نیروئی به من داد که تا پایان اسارت یعنی بیش از پنج سال طول کشید عظمت و قدرت آن صدا را در وجودم احساس میکردم و شاید همان باعث شد تا بتوانستم دوران اسارت با تمام مشکلاتش را بدون ترس و یا نگرانی سپری کنم.
حالا دیگر انگیزه عجیبی داشتم، بسراغ دیگر بچه ها رفتم ولی جز یکی همگی شهید شده بودند بی سیم چی دسته که او هم از چند ناحیه مورد اصابت ترکش قرار گرفته بود. نزدیکش شدم و از او خواستم با بی سیم تماس بگیرد، غافل از آنکه بی سیم هم ترکش خورده و کار نمیکرد. انگار پایان دنیا بود.
اسم بی سیم چی سیّد علی اکبر حسینی و از اهالی صفاشهر فارس بود. از زمین بلندش کرده و بی سیم را از پشتش جدا کردم. بسرعت یک اسلحه ی کلاش و چند خشاب بهمراه دو نارنجک برداشتم. تمام اعضاء بدنم را چشم کردم و بطرف جلو حرکت کردیم. هنوز چند قدمی برنداشته که دوباره به میدان مین برخورد نمودیم. جای درنگ نبود ناچار وارد میدان مین شدیم و از ترس دیدن مین ها سرهایمان را بالا نگه داشته و مدام ذکر می گفتیم و از ائمه اطهار کمک طلب میکردیم.
عراقی ها از دو جهت بسوی ما تیراندازی می کردند. نمی دانم چه بر سر آن محل پیش آمده بود که حتی گلوله های آر.پی.جی هم اصابت نکرده بودند. چیزی مثل طلسم، باورش برایمان عجیب بود. بعضی مواقع تیرهای قناصه زوزه کشان از کنار بیخ گوشمان می گذشت و قطعه های داغ ترکش موشک آر.پی.جی ها به قنداق کلاشم برخورد میکرد. بعد از پیمودن مسافتی حدود 200 متر به سیمهای خاردار که ردیفی و حلقوی بودند رسیدیم. تعداد زیادی از انواع مختلف مین های شاخکی و کششی را به این سیمهای خاردار تله کرده بودند و راهی برای عبور نبود. پشت این سیمهای خاردار و در چاله ای کوچک پناه گرفتیم . تصمیم گرفتم سیم های تله را قطع کنم ولی هیچ ابزاری حتی ناخن گیر هم نداشتم.
خون زیادی از بدن سیّد رفته و ضعیف و خسته شده بود. هنوز برای خروج از این مهلکه چاره ای پیدا نکرده بودیم که ناگهان شلیک خمپاره های 120 میلی متری از سمت ایران شروع شد و منطقه را به جهنمی تازه تبدیل نمود. احساس کردم فقط ما دو نفر را هدف گرفته اند و کاری به عراقی ها ندارند. خمپاره ها یکی پس از دیگری نزدیک ما فرود می آمدند و علاوه بر منفجر کردن مین ها خاکهای زیادی را روی سر ما میرختند. سیّد به من گفت:
- "اشهد خودت را بخوان که بزودی یکی از این خمپاره ها الان وارد این چاله میشود و باید آماده شهادت باشیم".
هردو اشهدمان را خواندیم. تا سپیده دم صبح با همان حالت و یا شاید در انتظار ورود گلوله خمپاره سپری کردیم. نماز را به هر طریقی که می شد خواندیم. ترس معنائی نداشت و مرگ یک آرزوی دست نیافتنی بود که بالاخره داشت خودش را نشان میداد. با سید مسابقه گذاشتیم که خمپاره خودمان را حدس بزنیم. من گفتم:
- اولی!
- نه چهارمی!
ولی تا 11 گلوله هیچکدام چیزی جز خاک و صدای مهیب انفجار که چاله را به لزره وامیداشت نصیب ما نکرد.
کم کم نور خورشید در پهنای آسمان گسترده شد و شلیک گلوله های خمپاره هم فروکش کرد. اما انگار این خورشید چشم نداشت نفس کشیدن ما را ببیند؛ متوجه حضور سرباز عراقی با آن لباسهای پلنگی و پوتین های واکس زده در اطراف میدان مین شدیم. روبروی چاله ای که ما در آن پناه گرفته بودیم یک سنگر تیر بار قرار داشت که با روشن شدن هوا توانستیم آنرا ببینیم و چند نفر مشغول داد و بیداد بودند. به سید گفتم:
- اینها عراقی هستند و ما را دیده اند.
ولی سید زیر بار نرفت و گفت:
- ما را ندیده اند و همین جا صبر می کنیم تا شب بشود و به خط خودمان بر می گردیم.
درحال مجادله بودیم که سید پایش را چند سانتی متر به جلو برد و با سرعتی باور نکردنی تیری از روی پایش وارد و از پاشنه اش خارج شد و فریاد زد:
- آخ تیر خوردم!
حالا دیگر مطمئن بودیم که ما را دیده اند. چند لحظه بعد چاله را به آتش بستند و مدام تیراندازی می کردند. در آن موقع سید که خون زیادی از بدنش رفته بود از حال رفت و من از اسارت کاملاً مطمئن شدم. عکس حضرت امام را از روی سینه ام برداشتم و بهمراه کارت شناسائی و بقیه مدارکم در گوشه ای از چاله زیر خاک پنهان نمودم و سعی کردم سید را بهوش بیاورم.
ناگهان یک افسر عراقی که حداقل چهار برابر من قد و هیکل داشت بالای چاله حاضر شد و اسلحه ی مرا به خارج از چاله پرتاب کرد. پشت بند حمایل مرا گرفت و خیلی راحت از زمین بلند کرد و به درون معبری که تازه گشوده بودند پرتاب کرد. سپس سراغ سید رفت و او را که تقریباً بی هوش بود از زمین بلند کرد و با دیدن عکس امام روی سینه اش چنان سیلی به صورتش زد که دندانش شکست. سید روی زمین در معبر افتاد و من هم کنارش ایستاده بودم. افسر عراقی با یکدست اسلحه ی کلاش را روی کتف من گذاشت و با دست دیگرش سید را روی زمین کشید و به بیرون از میدان مین آورد.
میدان مین که تمام شد تازه نگاهی به اطراف کردم و دیدم هزاران سرباز عراقی با همه نوع سلاح بسوی ما نشانه رفته اند و منتظر حرکتی از جانب ما هستند. به محض خروج از طناب معبر چند سرباز بسوی ما دویدند و دستهایمان را با سیم تلفن از بازو بستند و بطرف سنگری بزرگ که در حاشیه ی تپه ای قرار داشت بردند.
منطقه را سکوتی عجیب فرا گرفته بود حتی یک تیر شلیک نمی شد، انگار مقرر شده بود عراقی ها ما را با خیالی آسوده به اسارت ببرند و بدین ترتیب میرفت تا آزمایش جدیدی را آغاز کنیم و به مراتب سخت تر از جبهه و جنگ و این شروعی بود برای اسارتی جانکاه و طاقت فرسا و همچنین جدائی از دوستانی چون عوض نشاط و دیگران.

۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

عملیات قدس 3 .بخش 4

فرمانده گروهان عده ای را مسئول حفاظت از اسراء نمود و بچه ها با هرچه پیدا میکردند دست اسرای عراقی را بسته و در کنار تپه ای مستقر کردند. تیراندازی خیلی زیاد بود و عده ای از اسراء از ترس خودشان را روی زمین انداخته بودند و دستهایشان را روی سرشان گذاشته و التماس میکردند. کم کم تعداد اسراء زیاد شد و به بیش از دویست نفر رسید. ما باید به جلو میرفتیم و پس از انهدام هر سه خط دفاعی دشمن به خطوط خودی باز می گشتیم و حمل این اسراء در شب و همزمان با پیشروی کاری بسیار سختی بود. هنوز فاصله بین خط اول و دوم را طی نکرده بودیم که یکی از اسرای عراقی از تاریکی شب استفاده کرده و یک نارنجک بسوی فرمانده گروهان آقای رنجبر پرتاب کرد. وی کمی از ناحیه دست و پا مجروح شد ولی آسیب جدی ندید و همچنان به هدایت نیروها پرداخت. چند تن از بسیجیان آن اسیر را گرفته و خواستند تلافی کنند ولی عباس رنجبر مانع شد و به همه سفارش کرد که اسراء را سالم به پشت جبهه منتقل نمایند.
بعد از انهدام چندین نفربر بزرگ و انبارهای مهمات تا حدودی آرامش نسبی بر منطقه حاکم شد. هر از گاهی چند منور با رنگهای مختلف به آسمان بلند می شدند و منطقه عملیاتی را چون روز روشن میکردند. تمامی سنگرها منهدم شده بودند، تانکرهای آب، سوخت و خودروها با گلوله های آر.پی.جی منفجر شده یا در حال سوختن بودند. فرمانده گردان بچه ها را به سمت خط دوم عراقی ها فراخواند و بسوی خط دوم حرکت کردیم. گروهان ما در جناح چپ قرار داشت و دسته یک که من جزء آن بودم در آخرین نقطه تماس با نیروهای عراقی و در همان جناح قرار داشت. عبور از خط دوم خیلی آسان بود و بیشتر عراقی ها فرار و یا مقاومت میکردند که در نهایت با شلیک های رزمندگان همچون شمع دیری نمی پائید که خاموش شدند. منطقه عملیاتی پس از عبور از خط دوم وسیع و گسترده تر شد و نیروهای دشمن از دو جهت با ما درگیر شدند. عده ای از جلو و عده ای نیز از همان جناح چپ ما را زیر آتش قرار دادند. ناگزیر به دو دسته تقسیم شدیم و مقرر شد دسته ی ما از همان جناح چپ دفاع نماید و اجازه ندهد دشمن از آن سمت نفوذ کند. کمی جلوتر رفته و در صدد یافتن پناهی بودیم که متوجه میدان های بزرگ مین شدیم. میدان ها مملو از انواع مین های ضد نفر و ضد تانک و منور بودند. تخرب چی دسته ما فقط 14 سال داشت و به سختی میتوانست قیچی بزرگی که برای چیدن سیمهای خاردار با خود آورده بود بلند کند و از پس میدانهای بزرگ و نامنظم مین بر آید. فرمانده دسته با فرمانده گردان تماس گرفت و تقاضای تخریب چی نمود ولی هیچ تخریب چی ای در منطقه حضور نداشت و بیشتر آنها در اثر آن سانحه ی سقوط خودرو به دره شهید شده بودند. ناچار فرمانده دستور داد از میدان مین عبور کنیم. بدون اعتراض نیروها به آرامی وارد میدان مین شدند. هنوز چند متری عبور نکرده بودیم که صدای چند انفجار مهیب به هوا بلند شد و متأسفانه عده ای از رزمندگان شهید و یا مجروح شدند. صدای ناله ی بعضی از مجروحان بگوش میرسید. تلاش امدادگران برای خارج کردن مجروحان از میدان مین ثمری در بر نداشت و با همان عده ی کمی که سالم مانده بودیم از میدان مین گذشته و بسوی تپه ی کوچکی که روبرویمان بود حرکت کردیم. روی آن تپه یک تیربار دوشکا مستقر که در حال مقامت بود.
من و عوض با دستور شهید اکبر پور برای خاموش کردنش از سمت راست تپه بالا رفتیم. هر دو با فاصله ای چند متری حرکت میکردیم و مواظب بودیم عراقی ها متوجه حضور ما نشوند. وقتی به نزدیکی سنگر تیربار رسیدیم تازه متوجه شدیم که روی تپه بیش از 6 یا 7 سنگر وجود دارد و نیروهای عراقی هم حدود 20 نفر بودند و همگی مشغول دفاع از تپه بودند. بچه های ما هیچ سنگر و یا مانعی نداشتند و هنگامی که منورها هوا را روشن میکردند عراقی ها به آسانی بچه هارا به رگبار می بستند. عوض به من گفت: باید هر چه سریعتر همه ی این سنگرها را منهدم کنیم وگرنه هیچکس زنده نمی ماند. نارنجک ها را درآوردیم و همزمان بسوی درهای ورودی دو تا از سنگرها که نزدیک ما بودند پرتاب کردیم، چند لحظه بعد صدای انفجار بلند شد و سکوت عجیبی بدنبال آن بر تپه حکمفرما شد. از طرف دیگری من و عوض سعی کردیم به تپه نزدیک شویم که ناگهان عراقی ها ما را به رگبار بستند، بطرف راست تپه دویدم و از عوض جدا شدم. عراقی ها هنوز تیراندازی میکردند که دو سنگر دیگر هم منفجر شد و سربازان عراقی از سمت چپ تپه بسوی پائین فرار کردند و من هم به تعقیب آنها پرداختم. تعداد سربازان عراقی 6 یا 7 نفر بودند و هیچکدام اسلحه نداشتند. یکی از آنها را با کلاش زدم و بقیه در تاریکی شب ناپدید شدند. به بالای تپه برگشتم ولی اثری از عوض ندیدم. بسراغ یک سنگری که هنوز سالم بود رفتم. پتوی سیاه رنگی که جلوی درب سنگر بود را کندم و با تابش نور منور یک جعبه بزرگ را وسط سنگر دیدم. حس کنجکاوی مرا بسوی جعبه فرا خوند. با سرنیزه درب آنرا باز کردم و با تعجب دیدم جعبه پر از سیگارهای سومر است.

۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

عملیات قدس 3 . بخش چهارم

شب 19/4/64 بود به خط مقدم رسيديم. برادران ارتشي در آنجا مستقر بودند. صحنه ای بس ديدني بود. ما براي حمله به خطوط دشمن بايد از ميان سنگرهاي ارتشي مي گذشتيم. رزمندگان از ما به گرمي پذيرائي كردند و آنچنان ما را صميمانه بدرقه كردند كه هرگز فراموش نخواهد شد. آنها جيرة جنگي خودشان را به ما تعارف مي كردند. برايمان شربت مي آوردند و در آن تاريكي شب پيشاني ما را بوسيده و آرزوي موفقيت مي كردند. عمليات ما يكي از عملياتهاي ایضائی آن زمان بود كه هدفش انهدام نيروهاي دشمن در منطقه دهلران و شهرك تیب عراق بود. اين عمليات كاملا" نفوذي و ما بايد 14 كيلومتر در خاك عراق پيشروي مي كرديم و سپس از پشت به خط سوم عراقي ها حمله مي كرديم و پس از انهدام همة نيروهاي عراقي به مواضع خودي برمي گشتيم. عمليات بسيار حساس و پيچيده بود و طبق برنامه بايد ساعت 12 شب عراقي ها را دور مي زديم و از در دژباني شان به آنها حمله مي كرديم.
قسمتي از مسير را با خودروهاي لندكروز طي مي كرديم كه متأسفانه در بين راه يكي از اين خودروها كه حامل فرماندهان و تخريب چي هاي لشكر بودند از دره سقوط كرده و عده اي از آنها شهيد و مجروح شدند. البته اين خبر را ما بعدا" فهميديم ولي همين امر باعث تأخيري دو ساعته در عمليات شد.
مسير طولاني براي دور زدن عراقي ها هم از كانالهايي كه بوسيلة جريان آب درست شده بود و كناره هاي تپه ماهورها تشكيل شده بود. كانالها گاهي خيلي وسيع و عميق بودند و بخوبي نيروها را پوشش می داد ولي گاهي بسيار كوچك و باريك بودند و ما مجبور بوديم بعضي جاها سينه خيز و برخی را با دويدن طي كنيم. هر رزمنده يك موشك آر.پي.جي علاوه بر تجهيزات انفرادي خودش حمل مي كرد كه بايد در زمان شروع عمليات تحويل آر.پي.جي زن ها مي داديم. گاهي اوقات كمين هاي عراقي راه را سد مي كردند و مجبور مي شديم مدتي در كانالها دراز بكشيم و هيچ حركتي نداشته باشيم. پيامهاي فرماندهان و بويژه فرمانده دسته دهان به دهان به همة بچه ها منتقل مي شد و در آن تاريكي شب شور حمله به دشمن در وجود رزمندگان بخوبي قابل لمس بود.
بالاخره به محل مورد نظر يعني پشت دروازة دژباني دشمن رسيديم و از فاصلة نزديك دو قبضه ضد هوايي چهار لول كه در توجيه عمليات به ما گفته بودند را ديديم. بي سيم چي منتظر صدور فرمان حمله بود و بالاخره «يا علي» گفته شد. دو نفر از آر.پي.جي زن ها همزمان ضد هوايي ها را به هوا فرستادند و عمليات شروع شد.
عراقی ها غافلگیر شده بودند و با لباس زیر از سنگرهای جمعی خود بیرون می دویدند و سراسیمه بدنبال پناهگاهی میگشتند. عده ای از آنها می خواستند از وسائط نقلیه برای فرار از مهلکه استفاده کنند ولی هرگز فرصت این کار را پیدا نکردند. صدای گلوله های اسلحه های سبک و سنگین همزمان با انفجار نارنجک های چهل تکه و صوت خمپاره سمفونی را اجرا میکرد که هر شنونده ای را به وحشت وا می داشت. بسرعت کانال های بین سنگرهای عراقی ها پر از اجساد سربازان عراقی شد و باقیمانده ارتش بعث راهی جز تسلیم نداشتند. سربازان و افسران عراقی زیرپوش های سفید رنگ خود را در هوا تاب میدادند و "دخیل یا خمینی" میگفتند.