۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

عملیات قدس 3 .بخش 4

فرمانده گروهان عده ای را مسئول حفاظت از اسراء نمود و بچه ها با هرچه پیدا میکردند دست اسرای عراقی را بسته و در کنار تپه ای مستقر کردند. تیراندازی خیلی زیاد بود و عده ای از اسراء از ترس خودشان را روی زمین انداخته بودند و دستهایشان را روی سرشان گذاشته و التماس میکردند. کم کم تعداد اسراء زیاد شد و به بیش از دویست نفر رسید. ما باید به جلو میرفتیم و پس از انهدام هر سه خط دفاعی دشمن به خطوط خودی باز می گشتیم و حمل این اسراء در شب و همزمان با پیشروی کاری بسیار سختی بود. هنوز فاصله بین خط اول و دوم را طی نکرده بودیم که یکی از اسرای عراقی از تاریکی شب استفاده کرده و یک نارنجک بسوی فرمانده گروهان آقای رنجبر پرتاب کرد. وی کمی از ناحیه دست و پا مجروح شد ولی آسیب جدی ندید و همچنان به هدایت نیروها پرداخت. چند تن از بسیجیان آن اسیر را گرفته و خواستند تلافی کنند ولی عباس رنجبر مانع شد و به همه سفارش کرد که اسراء را سالم به پشت جبهه منتقل نمایند.
بعد از انهدام چندین نفربر بزرگ و انبارهای مهمات تا حدودی آرامش نسبی بر منطقه حاکم شد. هر از گاهی چند منور با رنگهای مختلف به آسمان بلند می شدند و منطقه عملیاتی را چون روز روشن میکردند. تمامی سنگرها منهدم شده بودند، تانکرهای آب، سوخت و خودروها با گلوله های آر.پی.جی منفجر شده یا در حال سوختن بودند. فرمانده گردان بچه ها را به سمت خط دوم عراقی ها فراخواند و بسوی خط دوم حرکت کردیم. گروهان ما در جناح چپ قرار داشت و دسته یک که من جزء آن بودم در آخرین نقطه تماس با نیروهای عراقی و در همان جناح قرار داشت. عبور از خط دوم خیلی آسان بود و بیشتر عراقی ها فرار و یا مقاومت میکردند که در نهایت با شلیک های رزمندگان همچون شمع دیری نمی پائید که خاموش شدند. منطقه عملیاتی پس از عبور از خط دوم وسیع و گسترده تر شد و نیروهای دشمن از دو جهت با ما درگیر شدند. عده ای از جلو و عده ای نیز از همان جناح چپ ما را زیر آتش قرار دادند. ناگزیر به دو دسته تقسیم شدیم و مقرر شد دسته ی ما از همان جناح چپ دفاع نماید و اجازه ندهد دشمن از آن سمت نفوذ کند. کمی جلوتر رفته و در صدد یافتن پناهی بودیم که متوجه میدان های بزرگ مین شدیم. میدان ها مملو از انواع مین های ضد نفر و ضد تانک و منور بودند. تخرب چی دسته ما فقط 14 سال داشت و به سختی میتوانست قیچی بزرگی که برای چیدن سیمهای خاردار با خود آورده بود بلند کند و از پس میدانهای بزرگ و نامنظم مین بر آید. فرمانده دسته با فرمانده گردان تماس گرفت و تقاضای تخریب چی نمود ولی هیچ تخریب چی ای در منطقه حضور نداشت و بیشتر آنها در اثر آن سانحه ی سقوط خودرو به دره شهید شده بودند. ناچار فرمانده دستور داد از میدان مین عبور کنیم. بدون اعتراض نیروها به آرامی وارد میدان مین شدند. هنوز چند متری عبور نکرده بودیم که صدای چند انفجار مهیب به هوا بلند شد و متأسفانه عده ای از رزمندگان شهید و یا مجروح شدند. صدای ناله ی بعضی از مجروحان بگوش میرسید. تلاش امدادگران برای خارج کردن مجروحان از میدان مین ثمری در بر نداشت و با همان عده ی کمی که سالم مانده بودیم از میدان مین گذشته و بسوی تپه ی کوچکی که روبرویمان بود حرکت کردیم. روی آن تپه یک تیربار دوشکا مستقر که در حال مقامت بود.
من و عوض با دستور شهید اکبر پور برای خاموش کردنش از سمت راست تپه بالا رفتیم. هر دو با فاصله ای چند متری حرکت میکردیم و مواظب بودیم عراقی ها متوجه حضور ما نشوند. وقتی به نزدیکی سنگر تیربار رسیدیم تازه متوجه شدیم که روی تپه بیش از 6 یا 7 سنگر وجود دارد و نیروهای عراقی هم حدود 20 نفر بودند و همگی مشغول دفاع از تپه بودند. بچه های ما هیچ سنگر و یا مانعی نداشتند و هنگامی که منورها هوا را روشن میکردند عراقی ها به آسانی بچه هارا به رگبار می بستند. عوض به من گفت: باید هر چه سریعتر همه ی این سنگرها را منهدم کنیم وگرنه هیچکس زنده نمی ماند. نارنجک ها را درآوردیم و همزمان بسوی درهای ورودی دو تا از سنگرها که نزدیک ما بودند پرتاب کردیم، چند لحظه بعد صدای انفجار بلند شد و سکوت عجیبی بدنبال آن بر تپه حکمفرما شد. از طرف دیگری من و عوض سعی کردیم به تپه نزدیک شویم که ناگهان عراقی ها ما را به رگبار بستند، بطرف راست تپه دویدم و از عوض جدا شدم. عراقی ها هنوز تیراندازی میکردند که دو سنگر دیگر هم منفجر شد و سربازان عراقی از سمت چپ تپه بسوی پائین فرار کردند و من هم به تعقیب آنها پرداختم. تعداد سربازان عراقی 6 یا 7 نفر بودند و هیچکدام اسلحه نداشتند. یکی از آنها را با کلاش زدم و بقیه در تاریکی شب ناپدید شدند. به بالای تپه برگشتم ولی اثری از عوض ندیدم. بسراغ یک سنگری که هنوز سالم بود رفتم. پتوی سیاه رنگی که جلوی درب سنگر بود را کندم و با تابش نور منور یک جعبه بزرگ را وسط سنگر دیدم. حس کنجکاوی مرا بسوی جعبه فرا خوند. با سرنیزه درب آنرا باز کردم و با تعجب دیدم جعبه پر از سیگارهای سومر است.

۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

عملیات قدس 3 . بخش چهارم

شب 19/4/64 بود به خط مقدم رسيديم. برادران ارتشي در آنجا مستقر بودند. صحنه ای بس ديدني بود. ما براي حمله به خطوط دشمن بايد از ميان سنگرهاي ارتشي مي گذشتيم. رزمندگان از ما به گرمي پذيرائي كردند و آنچنان ما را صميمانه بدرقه كردند كه هرگز فراموش نخواهد شد. آنها جيرة جنگي خودشان را به ما تعارف مي كردند. برايمان شربت مي آوردند و در آن تاريكي شب پيشاني ما را بوسيده و آرزوي موفقيت مي كردند. عمليات ما يكي از عملياتهاي ایضائی آن زمان بود كه هدفش انهدام نيروهاي دشمن در منطقه دهلران و شهرك تیب عراق بود. اين عمليات كاملا" نفوذي و ما بايد 14 كيلومتر در خاك عراق پيشروي مي كرديم و سپس از پشت به خط سوم عراقي ها حمله مي كرديم و پس از انهدام همة نيروهاي عراقي به مواضع خودي برمي گشتيم. عمليات بسيار حساس و پيچيده بود و طبق برنامه بايد ساعت 12 شب عراقي ها را دور مي زديم و از در دژباني شان به آنها حمله مي كرديم.
قسمتي از مسير را با خودروهاي لندكروز طي مي كرديم كه متأسفانه در بين راه يكي از اين خودروها كه حامل فرماندهان و تخريب چي هاي لشكر بودند از دره سقوط كرده و عده اي از آنها شهيد و مجروح شدند. البته اين خبر را ما بعدا" فهميديم ولي همين امر باعث تأخيري دو ساعته در عمليات شد.
مسير طولاني براي دور زدن عراقي ها هم از كانالهايي كه بوسيلة جريان آب درست شده بود و كناره هاي تپه ماهورها تشكيل شده بود. كانالها گاهي خيلي وسيع و عميق بودند و بخوبي نيروها را پوشش می داد ولي گاهي بسيار كوچك و باريك بودند و ما مجبور بوديم بعضي جاها سينه خيز و برخی را با دويدن طي كنيم. هر رزمنده يك موشك آر.پي.جي علاوه بر تجهيزات انفرادي خودش حمل مي كرد كه بايد در زمان شروع عمليات تحويل آر.پي.جي زن ها مي داديم. گاهي اوقات كمين هاي عراقي راه را سد مي كردند و مجبور مي شديم مدتي در كانالها دراز بكشيم و هيچ حركتي نداشته باشيم. پيامهاي فرماندهان و بويژه فرمانده دسته دهان به دهان به همة بچه ها منتقل مي شد و در آن تاريكي شب شور حمله به دشمن در وجود رزمندگان بخوبي قابل لمس بود.
بالاخره به محل مورد نظر يعني پشت دروازة دژباني دشمن رسيديم و از فاصلة نزديك دو قبضه ضد هوايي چهار لول كه در توجيه عمليات به ما گفته بودند را ديديم. بي سيم چي منتظر صدور فرمان حمله بود و بالاخره «يا علي» گفته شد. دو نفر از آر.پي.جي زن ها همزمان ضد هوايي ها را به هوا فرستادند و عمليات شروع شد.
عراقی ها غافلگیر شده بودند و با لباس زیر از سنگرهای جمعی خود بیرون می دویدند و سراسیمه بدنبال پناهگاهی میگشتند. عده ای از آنها می خواستند از وسائط نقلیه برای فرار از مهلکه استفاده کنند ولی هرگز فرصت این کار را پیدا نکردند. صدای گلوله های اسلحه های سبک و سنگین همزمان با انفجار نارنجک های چهل تکه و صوت خمپاره سمفونی را اجرا میکرد که هر شنونده ای را به وحشت وا می داشت. بسرعت کانال های بین سنگرهای عراقی ها پر از اجساد سربازان عراقی شد و باقیمانده ارتش بعث راهی جز تسلیم نداشتند. سربازان و افسران عراقی زیرپوش های سفید رنگ خود را در هوا تاب میدادند و "دخیل یا خمینی" میگفتند.