۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

یک روز یک عمر-بخش دوم

كسي جواب نداد. فرياد زد:
- «تكلم انكليزي؟»
باز هم سكوت.
- «تكلم تركي؟»
سيد كه اهل ده بيد فارس بود گفت:
- تركي بلدم.
يك افسر عراقي كه حدود 200 كيلوگرم وزن داشت و برخلاف ديگر عراقي ها چهره اي سرخ و سفيد و موهاي بور داشت بالاي سر سيد آمد و با سرعت زياد شروع به صحبت کردن به تركي شد. سيد كم آورده بود و نمي توانست جواب بدهد ناچار ساكت مانده بود و سربازان عرافي نيز با علاقه منتظر جواب دادن سيد بودند و او همچنان سكوت كرده بود. ناگهان افسر عراقي با چوبدستي خود شروع به داد و بيداد كرد. ما كه عربي بلد نبوديم ولي از لحن و برخورد آنها بوي ناسزا و تهديد بخوبي بشام ميرسيد. چند دقيقه بعد يك افسر ديگر عراقي كه سيه چرده و جثه كوچكي داشت نیز به آنها پيوست و پس از صحبت كوتاهي بالاي سرمن كه از چپ نفر اول بودم آمد و گفت:
- «چه اسمك؟»
اول نفهميدم ولي تأكيد كرد:
- «بابا اسم»
منظورش را فهميدم ولي نخواستم جواب بدهم. گويي او هم متوجه شده بود. نگاه غضب آلودي به من كرد و کلت كمري خود كه دسته سفيد آن مانند سنگ مرمر ميدرخشيد را درآورد و روي شقيقه ام گذاشت و با فرياد گفت:
- «چه اسمك؟»
سریع اسم و فاميلي خود را گفتم و به سربازي كه با قلم و كاغذ آماده ايستاده بود دستور داد ثبت كنند و سپس سراغ سيد عبدالرحيم و بقیه رفت و آنها هم بي هيچ مقاومتي اسمهاي خود را گفتند.
بجز دو نگهبان بقيه از سنگر خارج شدند. حدود نيم ساعت روي آن تكه ابر افتاده بوديم. بازوها و كتف هايم درد عجيبي داشتند و هرچه به عراقي ها اشاره كردم كه لااقل مچ دستهايمان را ببندند، توجهي نمي كردند و هراز گاهي با لگد يا قنداق تفنگ به ما مي زدند و مي خنديدند. ناگهان هردو خبردار ايستادند و خنده در صورتشان خشک شد؛ يك افسر با عينك دودي وارد شد و چيزي به سربازان گفت و آنها نيز احترام گذاشتند و به همراه آن دو سرباز سراغ ما آمدند و شروع به جستجوي لباسهايمان كردند. در جيب پيراهن من يك مهر و جانماز بهمراه يك قرآن كوچك بود كه عراقي ها آنها را درآوردند و مدام مي گفتند: «مجوس مجوس».
بسراغ جيبهاي شلوارم رفتند كه تعدادي فشنگ كلاش را براي روز مبادا در آنها گذاشته بودم. با ديدن فشنگها خيلي عصباني شدند و با مشت و لگد به جانم افتادند و كل دو جيب بغل شلوارم را با سرنيزه كندند و سپس پوتين هايم را در آوردند و يكي از آنها صاحبش شد. پلاك سينه ام را نيز بهمراه ساعت و مقداري وجه نقد و غيره را برداشتند و به سراغ ديگران رفتند و هرچه داشتيم به یغما بردند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر