۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

یک روز یک عمر-بخش چهارم

پس از اتمام سر و صداي تخليه اسراء كه 23 نفر بودند همه را كنار ديوار يك ساختمان كه ضلع شرقي آن بطور کامل با كيسه هاي پر از شن و ظاهری زیبا مستحكم شده بود نشاندن و در مقابل تابش نور خورشيد كه حالا خيلي داغ شده بود و آدم را ميسوزاند قرار دادند و بچه ها را يكي يكي براي بازجوئي به داخل ساختمان مي بردند و سربازان عراقي نيز در اين میان مشغول آزار و اذيت بچه ها بودند. احساس تشنگي و گرماي شديد موجب سردرد و درد بسيار شده بود و افراد زخمي ديگر تحمل اين وضعيت را نداشتند. بازجوئي هر نفر حدود 20- 15 دقيقه طول مي كشيد و بالاخره نوبت من شد و دو سرباز قوي هيكل دو بازوي وي مرا گفتند و از زمين بلند كردند و بسوي ورودي ساختمان بردند و من هم وانمود ميكردم که به هیچ وجه جايي را نمي بينيم. از يك راهرو باريك گذشتيم و در مقابل درب دو لنگه بزرگي كه فقط يكي از آنها باز شده بود ايستادند و پس از اخذ اجازه مرا وارد اتاق كردند. هواي خنك و نسيم باد کولر گازي براي لحظه اي مرا ميخكوب كرد و نمي دانستم احساس خوبي دارم يا بد. چشمهايم را باز كردند، حالا بهتر همه چيز را ميديدم يك اتاق بزرگ با دو عدد ميز دراز در وسط آن كه روي يكي از ميزها حدود 20 عدد گوشي تلفن وجود داشت و كنار ديوار يك دستگاه بي سيم بزرگ بود كه تا به آن موقع نمونه اش را نديده بودم. برديوار نقشة بزرگي وجود داشت كه شايد به 15 متر مربع ميرسيد. حدود 10 يا 12 نفر در اتاق حضور داشتند كه همگي افسر بودند و چند نفر فقط تلفن و بي سيم را جواب مي دادند يك سرگرد عراقي پشت ميز بزرگ نشسته بود و به سربازي كه كنار من بود به عربي سئوالاتي كرد و سرباز هم كه خيلي خوب فارسي بلد بود ترجمه مي نمود و من به سئوالات انفرادي از قبيل اسم و گروهان و دسته و … جواب دادم.
افسر عراقي پرسيد:
- چند سال داري؟
- 17 سال.
- نه تو بچه هستي! فقط 12 سال داري؟
- لزومي ندارد دروغ بگويم! من سال دوم دبيرستان هستم.
سپس گفت:
- اسم فرمانده شما چه بود؟
من هم اسم يكي از بچه ها كه در عمليات شهيد شده بود را گفتم و محل آموزش را نيز نزديكي شهر دهلران گفتم. در نهایت افسر عراقي گفت:
- اگر اين سئوال آخر را جواب بدهي كه هيچ ! ولي اگر جواب ندهي شكنجه ميشوي.
من هم گفتم:
- اگر جواب شما را درست بگويم آيا بمن آب ميدهيد؟
- بله.
سپس پرسيد:
- در اين عمليات كه شما انجام داديد نيروهاي عراقي بيشتر كشته شدند يا ايراني؟
- عراقي ها بيشتر كشته شدند.
- چرا؟
- چون ما پراكنده بوديم و يكي يكي تپه ها را مي گرفتيم. ولي نيروهاي شما در سنگرهاي تجمعي بودند و با اصابت آر.پي.جي و نارنجك همه از بين رفتند.
افسر عراقي با عصبانيت از جا بلند و بسوي من حمله ور شد که افسر مافوق او مانع شد و دستور داد مرا از اتاق بيرون ببرند. وقتي خواستند چشمهايم را ببندند تقاضاي آب كردم كه هر دو سرباز چنان مرا هل دادند كه با سر به درب ورودي خوردم و دوباره خونريزي از زير چسب زخم شروع شد و آنها كشان كشان مرا به بقيه اسراء رساندند.كم كم تشنگي غلبه كرده بود و آه و ناله بچه ها در آمده بود و هر كس با زبان فارسي يا عربي تقاضاي آب ميكرد. بالاخره عراقي ها يك آفتابه قرمز رنگ بزرگ را آوردند و لوله آنرا توي دهان ما مي كردند و اجازه مي دادند چند قطره آب بخوريم. نمي دانم چه آبي بود مزه تلخ و نا‌آشنايي داشت ولي از تشنگي بهتر بود. ما را به خط كرده و سوار چند دستگاه لندكروز نموده و از پادگان خارج کردند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر