۱۳۸۸ دی ۷, دوشنبه

عملیات قدس 3 بخش سوم


وی قبل از عمليات يك هفته به مرخصي رفت و وقتي برگشت دستهايش حنائي بود و رنگ قرمز حنا حاکی از يك اتفاق مسرت بخش در زندگيش بود، به محض آمدن صميمانه با همة بچه ها روبوسي كرد و پيشاني همه را بوسيد، بچه ها صلوات فرستادند و دليل حنا گذاشتن را پرسيدند. با حياء و متانت گفت:« به سنت رسول خدا عمل كرده ايم.» بچه ها خيلي خوشحال شدند و شهردار آن روز انجير، كشمش و نخودچي كه اهدايي مردم بود را بين بچه ها توزيع كردند.
چند روز بعد به دهلران اعزام شديم. مجبور شديم از چند اتاقك گلي استفاده كنيم. كف اتاقك ها پر از كود حيواني بودند كه قطر بعضي از آنها به 30 سانتي متر مي رسيد. بچه ها كف اتاق ها را تميز كردند و همة كودها را بيرون ريختند و دستي به سر و روي آنها كشيدند. دو روز آنجا ماندیم. به لحاظ حساسيت عمليات و لزوم پوشش كامل، نتوانستيم غذائي دريافت كنيم و تداركات خودمان هم فقط مقداري سيب زميني و نان خشك بود. از نظر آب هم در مضيقه بوديم. با این وجود هيچكس گله و اعتراض نکرد، همه مي خنديدند و با هم مهربان بودند. تكه هاي سيب زميني را به يكديگر تعارف مي كردند، عده اي از بچه ها با خودشان خلوت مي كردند و برخی ديگر قرآن هاي كوچك جيبي خود را باز كرده و به تلاوت قرآن مشغول بودند. بعضي ها گروههاي سه يا چهار نفري تشكيل داده بودند و به تعريف خاطره ها، لطيفه ها و ... مي پرداختند. فرماندهان هم در جائي ديگر تشكيل جلسه داده بودند و درخصوص حملة آتي بحث مي كردند. آن شب نماز را طبق دستور بصورت فرادا خوانديم. خیلی زود تاريكي همه جا را فراگرفت. فرداي آن روز قبل از نماز صبح همه بيدار شدند و بلافاصله پس از اقامه نماز، فرماندهان نيروهاي خود را در همان اتاقك هاي گلي جمع كرده و بالاخره خبر دقيق عمليات را اعلام كردند. نيروها را درخصوص نحوة عمليات توجيه كردند. صداي صلوات و تكبير بچه ها تا فرسنگها و دواره دواره تا آسمان مي رفت و از خوشحالي همديگر را در آغوش مي گرفتند. گوئي به بزرگترين آرزوي خود رسيده اند. شهيد اكبرپور چند دقيقه اي برايمان از عمليات و لزوم هوشياري در آن صحبت كرد. درحاليكه اشك در چشمانش جاري بود گفت:
- در ميان شما شهدائي هستند كه ما الان نمي شناسيم. اگر مي شناختم به پايشان مي افتادم و طلب شفاعت مي كردم.
همة بچه ها گريه و طلب حلاليت مي كردند. سپس عده اي به نوشتن وصيت نامه مشغول شدند و ديگران هم مشغول جمع آوري تجهيزات انفرادي خود شدند. سلاح و مهمات را كنترل مي كردند.
بالاخره همان شب چندین كاميون به منطقه آمدند و همه ی رزمندگان سوار بر کامیون شده و بسوي خط مقدم حركت كرديم. عوض نشاط در تمام لحظات همراه من بود، آدرس خانه اش را به من داده بود و قرار شد اگر هر كدام شهيد شديم ديگري به خانواده مان خبر دهد.

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

عملیات قدس 3 بخش دوم


بعد از خوردن كيك و شربت از جا بلند شديم كه خداحافظي كرده و خارج شويم، ناگهان عوض حالش بد شد و روي زمين افتاد. او را روي تخت خواباندند و سرم به دستش وصل كردند. نتوانستم جلوي خنده ام را بگيرم و با خنده به مسئول آنجا گفتم:
- از عوض هم تعهد گرفته ايد؟
مسئول انتقال خون هم خنده اش گرفته بود. در جوابم گفت:
- مثل اينكه برعكس شده و ايشان بجاي شما حالش بهم خورده است.
اين قضيه تا مدتها اسباب شوخي من و عوض بود و هرگاه مي خواست از خودش تعريف كند به او مي گفتم: انتقال خون اهواز فراموش نشود!.
بعد از فراگيري آموزشهای لازم در اردوگاه تاكتيكي ساحل كارون به دشت عباس اعزام شديم. فاصلة زيادي تا خط مقدم نداشتيم. نيروهاي خط شكن بوديم و پشت خطوط دوم منتظر عمليات بوديم. حدود 10 تا 15 روز در دشت عباس مانديم و گهگاه گلوله هاي توپ و يا خمپاره هاي 120 ميلي متري نزديك مقر ما فرود مي آمد و نويد عمليات را به ارمغان مي آورد. سه گردان جمعي لشكر 19 فجر بوديم كه هرگردان نيز داراي 3 گروهان و هرگروهان نيز داراي 3 دسته بود. من و عوض در دستة یک گروهان یک و گردان امام حسن (ع) بوديم. آن موقع كمكي آر.پي. جي زن بودم و عوض نشاط هم آرپي جي زن دسته مان بود.
اکنون كه از لابه لاي سالهاي گذشته به دوران اسارت و به آن روزها نگاه مي كنم، هنوز خيلي مسائل را نمي توانم حل كنم، در بين رزمندگان همه نوع انساني پیدا مي شد. در دستة خودمان، بیسواد، بسيجي 15 ساله محصل داشتيم تا معلم، كارمند، روحاني، بازاري، كارگر، مهندس، دكتر و تحصيل كرده ها ، همگی را یک نيروئي كه جاذبه عجیبی داشت و از مقاطع و مناطق مختلف ایران دور هم جمع كرده بود. صميميت و دوستي بين بسيجيان وجود داشت كه ديگر هرگز پيدا نخواهد شد. همه در ظاهر با هم اختلافات بسياري داشتند ولی سر يك سفره مي نشستند با هم مي گفتند و مي خنديدند. با هم در نماز جماعت شركت مي كردند و با هم تمرين های نظامي را انجام مي دادند، خستگي در وجود هيچكدام از آن افراد ديده نمي شد، هيچكس گله و شكايت نمي كرد. هرگز با هم قهر نمي كرديم و به نيازهاي يكديگر اهميت داده و آنها را برطرف مي كرديم. از خطاهاي يكديگر خيلي راحت مي گذشتيم. با هم مي خنديديم و با هم گريه مي كرديم. فضاي دوستي، يكرنگي، صداقت و يكدلي آن روزها را ديگر هرگز نتوانستم پيدا كنم.
با شنيدن خبر عمليات شور و شعفی خاص در وجودمان رخنه می کرد و چنان خوشحال مي شدیم كه گوئي هيچ لذتي بالاتر از شركت در آن عمليات نبود و واقعا" هم نبود. فرماندهان بسيج هر كدام انسانهایی بی بدیل در دنيا بودند. وارسته، خودساخته، فداکار ، مهربان، سخت كوش و آمادة شهادت. فقط يكي دو تا از فرماندهان ما اكنون زنده هستند و بقيه به آرزوي خود رسيدند. شهيد اكبرپور فرمانده دستة ما، جواني رعنا به تمام معني از اهالي لارستان فارس شايد 23 ساله بود يا حتي كمتر، قامتي بلند، كشيده و باريك داشت. چشمهاي نافذش توجه هر بيننده اي را جلب مي كرد. لبخند هميشگي وی آرامش دروني اش را در سخت ترين شرايط به انسان منتقل می کرد. وقتي جلو دسته مي ايستاد، چون ستون محكمي براي تمامي نيروهايش قابل اعتماد و تكيه گاه بود.