۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

یک روز یک عمر-بخش اول

يك روز يك عمر
سرانجام عمرکوتاه شب به پایان رسید و خورشيد آرام آرام پرتوی نورش را آشکار نمود. به گمانم حوالي ساعت 5/7 صبح بود در چاله اي كه بسختي جاي دو نفر مي شد پناه گرفته بوديم، چنان نزدیک هم بودیم که به وضوح صدای ضربان قلب سید را حس می کردم . یک...دو ... سه و... گمان می کنم دو یا سه تركش خورده بود و چند ساعتی از بدن هردويمان خون رفته بود، ديگر اميدي به نجات نبود و با پيدا شدن سر و كله تكاوران عراقي از اسارت خود مطمئن شده بوديم. ما دو نفر با يك اسلحه كلاش و يك خشاب نصفه و دو نارنجك چهل تكه و دو بدن آش و لاش در محاصره يك گردان كماندوي تازه نفس عراقي بوديم. اطمینان داشتم كه عراقي ها قصد كشتن ما را ندارند و فقط منتظر بازكردن معبر و ورود به ميدان مين هستند اگر نه همان تيري را كه به روي پاي سيد زدند مي توانستند به آساني در پيشاني من بكارند. سيد حالش بدتر از من بود و هر از گاهی از حال میرفت ولي من بيشتر حواسم جمع بود و میرفتم که خودم را براي سرنوشتي بسيار مبهم و پيچيده آماده کنم.
به خودم نهیب میزدم؛ روز اول كه بدون اجازه خانواده از خانه فرار كردم و به جبهه آمدم پيه همه چيز را به تنم ماليدم، اکنون نیز بايد مردانه با اين مشكل روبرو شوم و ذره اي كم نياورم. غرق افکار بودم كه عراقي ها سر رسيدند. يك افسرعراقي كه حداقل چهار برابر من جثه داشت يقه مرا از پشت گرفت و مانند هندوانه به بيرون از چاله پرتاب كرد و بسراغ سيد كه كمي از من درشت تر بود رفت. سپس با كمك دو عراقي ديگر دستهايمان را از پشت با سيم تلفن و از ناحيه بازو بسته و به بيرون از ميدان مين بردند. بعد از پذيرائي كوچكي به يك وانت كه حامل بي سيم مادر بهمراه مجروح عراقي انتقال دادند و وانت حامل ما به حرکت درآمد. نمی دانم ولی انگار آن روز جنگ تعطیل شده بود، حتي صداي یک تير هم بگوش نمي رسيد.
مترصد فرود آمدن خمپاره اي يا گلوله توپي بودم كه راه فراری را برايمان فراهم کند. ولي انگار روزگار دست به سینه و همنوا با دوست و دشمن سكوت كرده و سر تسلیم فرود آورده بودند تا عراقي ها بی دغدغه ما را به پشت خط انتقال دهند.
از يك خاكريز گذشتيم، دهها تانك و نفربر بصورت منظم صف كشيده بودند. انگار به پیک نیک آمده اند، اصلاً عراقي ها به سنگرها عادت نداشتند. بیشترشان لباسهاي اتو كشیده و پوتين هاي واكس زده به تن کرده بودند. مبهوت مانده بودم که اينجا چه خبر است! شب حمله به ما گفته بودند در اين خط نيروهاي جیش الشعبی (نیرو های مردمی ارتش عراق) هستند و توان جنگيدن ندارند ولي اکنون همه كماندو و تكاور با لباسهاي پلنگي بودند. تجهيزات همه نو بودند بنظرم تازه به اين منطقه آمده اند. كمي جلوتر كه رفتيم ديدم هنوز عراقي ها جنازه های حمله شب گذشته را منتقل نكرده اند و قيامت آنها در خط دوم است نه اول. تازه فهميدم كه در حمله ديشب ما كليه نيروهاي اين خط نابود شده اند و اينها نيروهاي جديد هستند كه بتازگی آمده اند. وانت در جلو يك سنگر كه با سليقه خاصي توسط گوني درست شده بود و سقف آنرا الوارهاي كلفتي پوشانده بودند ايستاد و ما را مانند كيسه به داخل سنگر انداختند. یکدفعه متوجه عبدالرحيم که او هم اسير و داخل همان وانت بوده شدم ولي من او را نديده بودم. وسط سنگر يك ابر بزرگ سفيد رنگ افتاده بود كه ما را روي آن انداختند و دیری نپائید که با خون سرخ رنگی که از بدنمان میرفت یا روی لباسمان یادگاری نوشته بودند، به رنگ قرمز مبدل شد. چند دقيقه بعد چند افسر عراقي بالاي سرما آمدند و يكي از آنها گفت:
- «تكلم عربي؟»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر