۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

عملیات قدس 3- بخش پنجم

بچه ها تپه را فتح کردند و با دستور فرمانده بسوی تپه بعدی حرکت کردیم. وقتی از تپه سرازیر شدیم تعداد ما فقط 15 نفر و بقیه بچه ها در منطقه شهید و یا مجروح شده بودند. به زحمت خودمان را به دامنه ی تپه بعدی رساندیم و قرار شد فرمانده دسته بهمراه بی سیم چی و هشت نفر دیگر تپه را دور و راه را برای عبور بقیه باز کنند. هنوز از جناح چپ زیر آتش قرار داشتیم، با دست سنگرهای کوچکی برای حفاظت خودمان درست کردیم. بسیجی که کنار من بود اسمش خواجه و از اهالی خورموج در استان بوشهر بود که ناگهان تیری به بازویش اصابت نمود. نزدیکش شدم و با چفیه خودم زخمش را بستم و او را به قسمت دیگری از دامنه تپه بردم. صدایی بانگ زد
- بیائید از این منطقه برویم وگرنه همه کشته می شویم.
منبع صدا را جستجو کردم، یکی از بسیجیان بود. فریاد زنان و درحالیکه اسلحه اش را بطرف عراقی ها گرفته بود به جلو میرفت. به ناگاه انفجاری مهیب قلبها را به تپش واداشت و آن رزمنده درست پیش چشمانم تکه تکه شد. مین والمر هر دو پایش و قسمتی از شکم و پشتش را از بین برده بود. انفجار دوم هم نصیب من شد و چند ترکش بصورتم خورد. احساس کردم ترکش ها درست در چشم چپم خورده اند. ناامید روی زمین افتادم و برای چند لحظه هیچ حرکتی نکردم. از ترس کور شدن تمام توانم را از دست دادم و چند لحظه ای احساس کردم روحم دارد از جسمم خارج می شود و برای مدتی آرزو کردم ای کاش همین الان شهید شوم. اما روزگار طور دیگری برایم رقم خورد.
صدای عجیبی شنیدم که مرا با اسم صدا زد و گفت:"بلند شو تو سالم هستی".
بدون هیچ تردیدی از جا بلند شدم. دستم را روی چشم راستم گذاشتم و با دیدن منوّر سبزی که در آسمان میدرخشید مطمئن شدم که کور نشده ام. هرگز نتوانستم صاحب آن صدا را پیدا کنم. صدا چنان نیروئی به من داد که تا پایان اسارت یعنی بیش از پنج سال طول کشید عظمت و قدرت آن صدا را در وجودم احساس میکردم و شاید همان باعث شد تا بتوانستم دوران اسارت با تمام مشکلاتش را بدون ترس و یا نگرانی سپری کنم.
حالا دیگر انگیزه عجیبی داشتم، بسراغ دیگر بچه ها رفتم ولی جز یکی همگی شهید شده بودند بی سیم چی دسته که او هم از چند ناحیه مورد اصابت ترکش قرار گرفته بود. نزدیکش شدم و از او خواستم با بی سیم تماس بگیرد، غافل از آنکه بی سیم هم ترکش خورده و کار نمیکرد. انگار پایان دنیا بود.
اسم بی سیم چی سیّد علی اکبر حسینی و از اهالی صفاشهر فارس بود. از زمین بلندش کرده و بی سیم را از پشتش جدا کردم. بسرعت یک اسلحه ی کلاش و چند خشاب بهمراه دو نارنجک برداشتم. تمام اعضاء بدنم را چشم کردم و بطرف جلو حرکت کردیم. هنوز چند قدمی برنداشته که دوباره به میدان مین برخورد نمودیم. جای درنگ نبود ناچار وارد میدان مین شدیم و از ترس دیدن مین ها سرهایمان را بالا نگه داشته و مدام ذکر می گفتیم و از ائمه اطهار کمک طلب میکردیم.
عراقی ها از دو جهت بسوی ما تیراندازی می کردند. نمی دانم چه بر سر آن محل پیش آمده بود که حتی گلوله های آر.پی.جی هم اصابت نکرده بودند. چیزی مثل طلسم، باورش برایمان عجیب بود. بعضی مواقع تیرهای قناصه زوزه کشان از کنار بیخ گوشمان می گذشت و قطعه های داغ ترکش موشک آر.پی.جی ها به قنداق کلاشم برخورد میکرد. بعد از پیمودن مسافتی حدود 200 متر به سیمهای خاردار که ردیفی و حلقوی بودند رسیدیم. تعداد زیادی از انواع مختلف مین های شاخکی و کششی را به این سیمهای خاردار تله کرده بودند و راهی برای عبور نبود. پشت این سیمهای خاردار و در چاله ای کوچک پناه گرفتیم . تصمیم گرفتم سیم های تله را قطع کنم ولی هیچ ابزاری حتی ناخن گیر هم نداشتم.
خون زیادی از بدن سیّد رفته و ضعیف و خسته شده بود. هنوز برای خروج از این مهلکه چاره ای پیدا نکرده بودیم که ناگهان شلیک خمپاره های 120 میلی متری از سمت ایران شروع شد و منطقه را به جهنمی تازه تبدیل نمود. احساس کردم فقط ما دو نفر را هدف گرفته اند و کاری به عراقی ها ندارند. خمپاره ها یکی پس از دیگری نزدیک ما فرود می آمدند و علاوه بر منفجر کردن مین ها خاکهای زیادی را روی سر ما میرختند. سیّد به من گفت:
- "اشهد خودت را بخوان که بزودی یکی از این خمپاره ها الان وارد این چاله میشود و باید آماده شهادت باشیم".
هردو اشهدمان را خواندیم. تا سپیده دم صبح با همان حالت و یا شاید در انتظار ورود گلوله خمپاره سپری کردیم. نماز را به هر طریقی که می شد خواندیم. ترس معنائی نداشت و مرگ یک آرزوی دست نیافتنی بود که بالاخره داشت خودش را نشان میداد. با سید مسابقه گذاشتیم که خمپاره خودمان را حدس بزنیم. من گفتم:
- اولی!
- نه چهارمی!
ولی تا 11 گلوله هیچکدام چیزی جز خاک و صدای مهیب انفجار که چاله را به لزره وامیداشت نصیب ما نکرد.
کم کم نور خورشید در پهنای آسمان گسترده شد و شلیک گلوله های خمپاره هم فروکش کرد. اما انگار این خورشید چشم نداشت نفس کشیدن ما را ببیند؛ متوجه حضور سرباز عراقی با آن لباسهای پلنگی و پوتین های واکس زده در اطراف میدان مین شدیم. روبروی چاله ای که ما در آن پناه گرفته بودیم یک سنگر تیر بار قرار داشت که با روشن شدن هوا توانستیم آنرا ببینیم و چند نفر مشغول داد و بیداد بودند. به سید گفتم:
- اینها عراقی هستند و ما را دیده اند.
ولی سید زیر بار نرفت و گفت:
- ما را ندیده اند و همین جا صبر می کنیم تا شب بشود و به خط خودمان بر می گردیم.
درحال مجادله بودیم که سید پایش را چند سانتی متر به جلو برد و با سرعتی باور نکردنی تیری از روی پایش وارد و از پاشنه اش خارج شد و فریاد زد:
- آخ تیر خوردم!
حالا دیگر مطمئن بودیم که ما را دیده اند. چند لحظه بعد چاله را به آتش بستند و مدام تیراندازی می کردند. در آن موقع سید که خون زیادی از بدنش رفته بود از حال رفت و من از اسارت کاملاً مطمئن شدم. عکس حضرت امام را از روی سینه ام برداشتم و بهمراه کارت شناسائی و بقیه مدارکم در گوشه ای از چاله زیر خاک پنهان نمودم و سعی کردم سید را بهوش بیاورم.
ناگهان یک افسر عراقی که حداقل چهار برابر من قد و هیکل داشت بالای چاله حاضر شد و اسلحه ی مرا به خارج از چاله پرتاب کرد. پشت بند حمایل مرا گرفت و خیلی راحت از زمین بلند کرد و به درون معبری که تازه گشوده بودند پرتاب کرد. سپس سراغ سید رفت و او را که تقریباً بی هوش بود از زمین بلند کرد و با دیدن عکس امام روی سینه اش چنان سیلی به صورتش زد که دندانش شکست. سید روی زمین در معبر افتاد و من هم کنارش ایستاده بودم. افسر عراقی با یکدست اسلحه ی کلاش را روی کتف من گذاشت و با دست دیگرش سید را روی زمین کشید و به بیرون از میدان مین آورد.
میدان مین که تمام شد تازه نگاهی به اطراف کردم و دیدم هزاران سرباز عراقی با همه نوع سلاح بسوی ما نشانه رفته اند و منتظر حرکتی از جانب ما هستند. به محض خروج از طناب معبر چند سرباز بسوی ما دویدند و دستهایمان را با سیم تلفن از بازو بستند و بطرف سنگری بزرگ که در حاشیه ی تپه ای قرار داشت بردند.
منطقه را سکوتی عجیب فرا گرفته بود حتی یک تیر شلیک نمی شد، انگار مقرر شده بود عراقی ها ما را با خیالی آسوده به اسارت ببرند و بدین ترتیب میرفت تا آزمایش جدیدی را آغاز کنیم و به مراتب سخت تر از جبهه و جنگ و این شروعی بود برای اسارتی جانکاه و طاقت فرسا و همچنین جدائی از دوستانی چون عوض نشاط و دیگران.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر