۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

عملیات قدس 3 بخش دوم


بعد از خوردن كيك و شربت از جا بلند شديم كه خداحافظي كرده و خارج شويم، ناگهان عوض حالش بد شد و روي زمين افتاد. او را روي تخت خواباندند و سرم به دستش وصل كردند. نتوانستم جلوي خنده ام را بگيرم و با خنده به مسئول آنجا گفتم:
- از عوض هم تعهد گرفته ايد؟
مسئول انتقال خون هم خنده اش گرفته بود. در جوابم گفت:
- مثل اينكه برعكس شده و ايشان بجاي شما حالش بهم خورده است.
اين قضيه تا مدتها اسباب شوخي من و عوض بود و هرگاه مي خواست از خودش تعريف كند به او مي گفتم: انتقال خون اهواز فراموش نشود!.
بعد از فراگيري آموزشهای لازم در اردوگاه تاكتيكي ساحل كارون به دشت عباس اعزام شديم. فاصلة زيادي تا خط مقدم نداشتيم. نيروهاي خط شكن بوديم و پشت خطوط دوم منتظر عمليات بوديم. حدود 10 تا 15 روز در دشت عباس مانديم و گهگاه گلوله هاي توپ و يا خمپاره هاي 120 ميلي متري نزديك مقر ما فرود مي آمد و نويد عمليات را به ارمغان مي آورد. سه گردان جمعي لشكر 19 فجر بوديم كه هرگردان نيز داراي 3 گروهان و هرگروهان نيز داراي 3 دسته بود. من و عوض در دستة یک گروهان یک و گردان امام حسن (ع) بوديم. آن موقع كمكي آر.پي. جي زن بودم و عوض نشاط هم آرپي جي زن دسته مان بود.
اکنون كه از لابه لاي سالهاي گذشته به دوران اسارت و به آن روزها نگاه مي كنم، هنوز خيلي مسائل را نمي توانم حل كنم، در بين رزمندگان همه نوع انساني پیدا مي شد. در دستة خودمان، بیسواد، بسيجي 15 ساله محصل داشتيم تا معلم، كارمند، روحاني، بازاري، كارگر، مهندس، دكتر و تحصيل كرده ها ، همگی را یک نيروئي كه جاذبه عجیبی داشت و از مقاطع و مناطق مختلف ایران دور هم جمع كرده بود. صميميت و دوستي بين بسيجيان وجود داشت كه ديگر هرگز پيدا نخواهد شد. همه در ظاهر با هم اختلافات بسياري داشتند ولی سر يك سفره مي نشستند با هم مي گفتند و مي خنديدند. با هم در نماز جماعت شركت مي كردند و با هم تمرين های نظامي را انجام مي دادند، خستگي در وجود هيچكدام از آن افراد ديده نمي شد، هيچكس گله و شكايت نمي كرد. هرگز با هم قهر نمي كرديم و به نيازهاي يكديگر اهميت داده و آنها را برطرف مي كرديم. از خطاهاي يكديگر خيلي راحت مي گذشتيم. با هم مي خنديديم و با هم گريه مي كرديم. فضاي دوستي، يكرنگي، صداقت و يكدلي آن روزها را ديگر هرگز نتوانستم پيدا كنم.
با شنيدن خبر عمليات شور و شعفی خاص در وجودمان رخنه می کرد و چنان خوشحال مي شدیم كه گوئي هيچ لذتي بالاتر از شركت در آن عمليات نبود و واقعا" هم نبود. فرماندهان بسيج هر كدام انسانهایی بی بدیل در دنيا بودند. وارسته، خودساخته، فداکار ، مهربان، سخت كوش و آمادة شهادت. فقط يكي دو تا از فرماندهان ما اكنون زنده هستند و بقيه به آرزوي خود رسيدند. شهيد اكبرپور فرمانده دستة ما، جواني رعنا به تمام معني از اهالي لارستان فارس شايد 23 ساله بود يا حتي كمتر، قامتي بلند، كشيده و باريك داشت. چشمهاي نافذش توجه هر بيننده اي را جلب مي كرد. لبخند هميشگي وی آرامش دروني اش را در سخت ترين شرايط به انسان منتقل می کرد. وقتي جلو دسته مي ايستاد، چون ستون محكمي براي تمامي نيروهايش قابل اعتماد و تكيه گاه بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر