۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

عملیات قدس 3


عملیات قدس 3
بهار سال 1364 بود. بعد از عملیات بَدر در تمامی مناطق عملیاتی هر شب تعدادی عملیات ایضائی انجام می شد تا مقدمات یک عملیات بزرگ و سرنوشت ساز فراهم گردد. من نیز درس و مدرسه را رها نموده و بسوی میدان های جنگ رهسپار شدم. خرداد ماه 64 از شهرستان مرودشت به پادگان معاد اهواز اعزام شده و پس از اقامتی یک ماهه به كناره هاي رود كارون در بيابان هاي اهواز رفتیم.
گرد و غبار پادگان تاكتيكي لشكر 19 فجر دوباره در ذهنم زنده میشود و آن قايق هايي كه به هم بسته و پل موقتی را ساخته بودند، زير پاهايم شروع به لرزيدن می کنند. گهواره اي كه با طناب و پتو بين دو درخت نزديكي چادر فرماندهي درست كرده بودم و شبها از ترس نيش پشه هاي كنار رودخانه به درونش پناه مي بردم هنوز گرمي خودش را حفظ كرده است. صداي فرمانده گروهان شهيد عباس رنجبر با آن لهجة شيرين جنوبي اش در گوشم مي پيچد كه مي گفت: گروهان 1 از جلو نظام، خبردا... عوض نشاط را ديدم كه بين سه درخت مشغول ساختن كلبة جنگلي براي دسته خودشان است وقتي که داشتم كنار تانكر وضو مي گرفتم. عوض كنارم نشست و با لبخندي شيرين گفت:
- بچة كجايي؟
- مرودشت.
- زنده باشي دلاور!
بعد از وضو گرفتن با هم به نمازخانه رفته و نماز جماعت ظهر و عصر را خوانديم. پس از اقامه نماز بهمراه عوض به دسته آنها رفتم و با دیگر دوستانش آشنا شدم. از آن روز به بعد هميشه با هم بوديم و در تمام تمرين ها و مانورها با هم شركت مي كرديم. خوب يادم هست كه عوض مي گفت: متأهل است و همسرش با خانواده پدرش زندگي مي كند و هنوز يكسال از ازدواج آنها نگذشته كه او زندگی را رها كرده و به جبهه آمده است.
يك روز جمعه كه تمرين های نظامي و كلاس آموزشي نداشتيم عوض پيشنهاد كرد كه به شهر اهواز رفته و گشتي در شهر بزنيم. حدود 15- 10 نفر ديگر هم با ما با لندكروز تداركات به اهواز آمدند. عده اي از بچه ها كارهاي خاصي داشتند و از ما جدا شدند و چند نفري هم به پادگان شهيد دستغيب رفتند. من و عوض هم در خيابانهاي اهواز مي گشتيم. گوشه اي از فلكة ساعت يك كيوسك متعلق به سازمان انتقال خون بود كه براي رزمندگان خون اهدائي جمع آوري مي كرد. ما هم براي اهداء خون به آنجا رفتيم و درخواست اهداء خون كرديم. آقائي كه مسئول آنجا بود به من گفت:
- چند سال داري؟
- 17 سال.
- اگر وزنت كم باشد نمي تواني خون بدهي!.
و بعد از توزين من روي ترازوي كوچكي گفت:
- تو 59 كيلوگرم هستي و نمي تواني خون بدهي بايد حداقل 60 كيلوگرم باشي.
با التماس کودکانه ای از او خواهش كردم از من خون بگيرد و در نهایت از من تعهد كتبي گرفت كه در صورت بروز هر مشكلي ادعائي نداشته باشم. بدون معطلی برگه را امضاء كرده و كنار عوض که قبل از من آماده خون دادن بود روي تخت خالي دراز كشيدم. آنها از عوض حتي سئوال هم نكردند كه چند كيلو است؟ و او را روي تخت خواباندند ولي من هم بالاخره موفق شدم. بعد از اهداء خون به هر كدام از ما يك ليوان شربت سان كوئيك و يك كيك دادند و توصيه كردند كه چون هوا خيلي گرم شده چند دقيقه اي در همان كيوسك بمانيم.

۱ نظر:

  1. سلام برادر
    چه خبر خوش می گذردوب سایت جدید مبارک
    امیدوارم سرافراز باشید
    قم که نیامدید

    پاسخحذف